قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

برآنم که باشم ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

خدایا جانم را دارم

سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۴۶ ب.ظ

از خواب که بیدار شدم داشتم به این فکر می کردم که چقدر آدم هستن که اگر بیان جای من می تونن خیلی خوشحال تر زندگی کنن ؟

حالا اگه من حتی از یه نفرشونم غمگین تر باشم ناشکری نیست ؟ 

خلاصه گفتم برم یه صبحونه عالی بخورم و روزمو قشنگ کنم 

اما 

دقیقا سر همون صبحانه ، یاد حرف چند روزپیش بابا افتادم 

 اشک تو چشمام جمع شد 

قلبم اندازه ی یه نقطه ی سنگین ، مچاله شد و نفسم سخت میومد بالا ...

با مامان یه کنتاک کوچیک داشتم که هر دو ساکت شدیم 

منم به زور بغضمو قورت دادم و دردشو تو گلوم حس کردم 

ظرفا رو شستم و جمع و جور 

بعدش رفتم پشت میزم نشستم 

نشستم و با گله و شکایت شروع کردم به نوشتن برای خدایا جانم 

نوشتم که چرا حواست بهم نیست ؟ اصلا هستی ؟ 

من که هیج جا پامو کج نزاشتم

چرا من ؟ بعدشم گناهای فلانیو فلانیو براش تو دلم میشمردم که حق من بوده این بلا یا اونا؟

دلم به حد مرگ داشت می ترکید

گفتم خدایا آرومم کن ، بر اساس منطق مزخرف خودم نگران آیندمم ، کمکم کن  

اما بعدش 

آروم شدم

شرمنده شدم که چرا انقدر شاکیم ؟

همه چی درست میشه خیلی زود 

بابا همیشه میگه تو بهترین آینده رو داری 

چمی دونم 

رهگذرای خود خودم  

دیگه اینجا فقط انرژی مثبت خواهد بود 🎈

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۹۵/۱۲/۱۷
  • ۱۲۳ نمایش
  • دکترک بهاری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی