قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

برآنم که باشم ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

سلاملکم

سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۵:۵۴ ب.ظ

.

.

سلاملکم 

رهگذرای خوشگل 

امروز یه روز درجه یک بود 

از خواب که پاشدم مامانم رفت بیرون و این یعنی چی ؟

یعنی ناهار منو آقای پدر جلو چشمون پر کشید و رفت ...

منم که خانووم ^__^ 

پاشدم رفتم با حوصله ی تمام تاس کبابی درست کردم که بوی بِهِش عقلو از سر آدم میپروند و بخاطر خوردنش کشته میداد 

می دونین من پی بردم که یه عالمه شخصیت تو وجودم زندگی میکنه 

مثلا امروز صبح شخصیت سی و چند ساله ای ازم بروز کرده بود که صدای قل قل سماورش تو خونه پیچیده و ناهارش روی گاز داره جلز و ولز میکنه و یه آهنگ خوشگلم زمزمه ی لبشه 

خلاصه 

تاس کبابمون حاضر شد و آقای پدر هم حسابی راضی بود 

بعدش شال و کلاه کردمو زدم بیرون 

تو بارون و تو خیابون کیف دنیا رو کردم و آرزو کردم روزای آخر اسفند خیلی دوامش بیشتر باشه 

حیف نیست این همه هیاهو و هوای خوبو خوشگلیا و بساطای ماهی و سبزه و گندمو و خرت و پرتای شب عید جمع بشه ؟

روزای قبل عید به نظرم بهترین دوره ی سالن و لا غیر 

بعدشم یه روسری خوشگل گل گلی با زمینه ای که رنگ آسمونه خریدم و راهی خونه شدم 

و این یعنی خود بهشت 


.

.

🎈

  • دکترک بهاری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی