آن کیست که سرگشته نبوده؟
يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۵۷ ب.ظ
روزهایم میگذرد
چونان زنی آبستن در بند خواب و تخت و رخت
چونان سربازی دور افتاده از وطن
چونان تنه ی خشکیده ی درخت کوچکِ گذرِ آلبالو
برمی خیزم هر صبح
صحبت را چاشنی صبحانه می کنم
اغلب بیرون میزنم و میروم و بازمیگردم
گاهی اگر شود
اما نه از سر برنامه ، فقط از سر تنهایی و بی حوصلگی و البته تنبلی
قیلوله ای دارم شاید یک ساعته ، یا کمی بیشتر
و بعد باز صحبت
راستی چقدر حراف شده ذهن شلوغ کارم ...
شاید درس شاید چند صفحه کتاب
تا شامگاه
گویی منتظر تولد حسی هستم ، نوری
و یا در انتظار پایان چیزی دیگر ؛ تاریکی
انگار که باید جوانه بزند
آنچه سالهاست در وجودم نروییده
خاطرم هست دوره رشدش را ، زیسته ام آن را
اما
نمی دانم تنه ی نه چندان کهن اما قویش را کدامین باد سرد پاییزی و یا کدامین برف سنگین زمستان به یغما برد
...
حالا هنوز
به سان زنی آبستن
به سان سرباز دور افتاده از وطن
به سان تنه ی خشکیده ی درخت کوچکِ گذر آلبالو
نشسته ام در انتظار آغاز
و پایان
آغاز ِ رویش جوانه
تولد نور
هر چند نحیف اما پر از امید
و به راستی نورا چه نام نیکی است
آهنگین و زیبا
نام دخترکم
نورای آینده ام
بازگردیم سر متنمان
کجا بودیم ؟
یادم امد
و
پایان دوره ی خدمت اجباری
بازگشت به آغوش وطن
پایانی که دیگر یارای بازگشت نداشته باشد ...
برق زد
چشمانم را میگویم
جرقه اش را نمی بینید ؟
همان که خبر از بهار میدهد؟
خبر از تولد ؟
دلم روشن است
خیلی روشن ...
.
.
- ۹۶/۰۱/۲۰
- ۶۶ نمایش