قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

برآنم که باشم ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

هوای حوصله باران نه ، طوفانی است !

دوشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۳۴ ب.ظ
این روزا بیشتر از همیشه خسته ام از امید دادن به خودم 
از گفتن ذکر زیر لب 
تا قبل از ورود به دانشگاه هر موقع بلااستثنا مشکلی داشتم بالاخره یه جوری درست میشد 
یه اتفاقی میافتاد و مسئلم حل می شد میرفت پی کارش یا به مرحله ای می رسید که کاری از دست کسی ساخته نبود و بعدا فرصت جبرانش پیدا می شد 
اما حالا 
نه تنها یه مشکل نیست که چند تا چند تا اوار شده رو سرم 
و من به معنای واقعی کلمه باید باهاشون بجنگم 
من از کی تا حالا انقدر حواس پرت شدم که خودم یادم نیست ؟
از کی تا حالا انقدر احساس تنهایی می کنم؟
از کی تا حالا برای خدا یه جوری شدم که دستشو پشتم حس نمی کنم ؟
از کی تا حالا خونمون اوضاعش به هم ریخته شده و همه به چشم نقد به بقیه نگاه می کنن ؟
بزرگ شدن انقدر سخت بود و من خبر نداشتم ؟
حالا یعنی الان بزرگ شده ام ؟
بلدم مدیریت کنم خودمو حسمو عصبانیت و خوشحالیمو ؟
.
.
  
  • دکترک بهاری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی