قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

برآنم که باشم ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

مارا به سخت جانی خود این گمان نبود

سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۴۹ ب.ظ
امروز داشتم میرفتم غذا بگیرم 
غذاخوری بیمارستان طبقه ی سومه 
همون طبقه ای که بخش داخلی هم هست 
دو تا آسانسور هم داریم که یکی از یکی داغون تره 
خلاصه 
اولش اومدم سوار شم هی درو بکش باز نمی شد 
اخر به لطف اقای خدمه که داخل اسانسور بود در باز شد 
یه پیرمرد متوسط با انگشتایی که خبر از مشکل مفصل و روماتیسم میداد نشسته بود رو ویلچر 
اقای خدمه خیلی خیلی با احتیاط و با اجازه چرخ  ویلچر رو اروم از لبه ی آسانسور عبور داد و رفت 
چند دقیقه بعد غذام دستم بود داشتم میومدم پایین 
اومدم برم سوار شم که خانوم مسنی با وزن بالا و با عینک ته استکانی در حالی که رو تخت بود خدمه داشتن وارد آسانسور می کردن 
اقای خدمه به جای تمرکز روی کارش چنان تختو می کوبید به در اسانسور تا بفرستتش داخل  که پیرزنه بیمار چشماشو بسته بود و با هر ضربه یه اه کوچولو اما از ته دل می کشید 
بعد اقای خدمه هم انگار نه انگار همچنان وایساده بود با یه خانومی تو اسانسور ( فک کنم همکار بودن ) بگو و بخند. 
اوضاع وقتی شدت بیشتری گرفت که دوتا پرستاری هم که تو اسانسور بودن صدای خندشون هر لحظه بلند تر میشد 
کارای کوچیک واقعا موثره 
نمی دونم این جور اتفاقا برای منم یه روزی عادی میشه ؟
وایمیستم بالای سر مریض و با دوستم قهقهه سر میدم ؟
به جای توجهم به حال بد بیمار زل می زنم به صورت همکارم و یادم نمیره که بالاخره اقای فلانی کجا رفت مشغول شد ؟

...

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۶/۰۵/۰۳
  • ۱۱۵ نمایش
  • دکترک بهاری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی