قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

برآنم که باشم ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

شرحه شرحه

دوشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۴۹ ب.ظ

سلام 

نشستم تو اتوبوس می خوام براتون بنویسم 

از اونجایی که سر خط سوار و پیاده میشم احتمالا طولانی میشه 

راستی عزاداریهاتون قبول 

مریض امروز اقای سی و چهار ساله ی بدنسازی بود ( از این سیکس پکا ) که نزدیک یه ماه ورم داشته تو ناحیه کشاله رانش و بهش بی اهمیت بوده 

تازه همراهش ورزشای سنگینم می کرده و فکر می کرده بخاطر این پودرای انزیمی حجم دهنده اینجوری شده به گفته ی خودش فقط گز گز داشته موقع راه رفتن 

تا اینکه امروز صبح انقدر دردش شدید میشه که با گریه اوردنش بیمارستان ( با همون هیبت)

فتق اینگوئینال داشت و ظهر جراحی شد 

بعد عمل استیبل بود خداروشکر 

نکته ی مثبتش احترامی بود که می زاشت 

تو این ایام انقدر اره و اوره و شمسی کوره دیدم که تجویز می کردن کلافه شدم 

خانومه دو کلاس سواد نداره 

نشسته داره واسه کیس سارکوئیدوز که متاستاز ریه هم داده می گه به خدا تو یه ذره عنبر ( انبر ) نسا دود کن اصلا شفا میگیری 

اون یکی بچش همه دندوناش سیاه شده فکش عوض شده انقدر ادنوئیدش وخیمه ( لوزه سوم عفونی و چرک زا ) 

زرد شده هیچی قورت نمی ده بچهه همشم آب دماغش آویزون 

من دانشجو گفتم خانوم این باید عمل شه 

برگشته زل زده تو چشمای من میگه خانوم دکتر حالا بهتربرنخوره ولی اگه لوزش به درد نمی خورد خدا نمی زاشتش که ! سپردمش به خدا !!!

بهش می گم ببین خدا آپاندیسم گذاشته لوزه رم ، اینا به خودیه خود سالمن ولی وقتی سیستم ایمنی مواجه میشه با عفونت اینا جلوشو میگیرن و عفونی و بزرگ میشن و درواقع کارشون تموم میشه 

حالا آپاندیس می کشه فردو ادنویید عوارضش جور دیگه ایه 

میگه نه دیگه گفتم که سپردم به خود خدا !

حالا طرف چی کارس ؟ 

ارشد فلسفه دانشگاه ش بهشتی 

اون یکی پسره بچه اش تازه به دنیا اومده زردی داره شدید 

نمیبرتش دکتر میگه اینا رو باید طبیعی خوب کرد 

پسر خاله ی پدر خانومم تو روستاس براش انار شیرین فرستاده اونو باید بچکونم تو حلقش !

دکترای برق داشت از امیرکبیر

خلاصه که اینجوری  

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۹۶/۰۷/۱۰
  • ۱۰۷ نمایش
  • دکترک بهاری

نظرات (۳)

خخخخ
عنبرنسا...
جالب بود:)
پاسخ:
😃😃
اولین روز دانشگاه... بهم خیلی سخت گذشت! الآن میفهمم آرزوی داشتنش از خودش خیلی شیرین تر بود!
اولین روزت رو یادته؟ سخت نگذشت؟
پاسخ:
من بیست و یک روز دیر رفتم و اونروزی که رسیدم بالاخره به دانشکده انقدر هاج و واج و سر در گم بودم که هیچ وقت یادم نمیره .. راست میگی واقعا ممنون از کامنتت ❤️❤️
در رابطه با پست بالا
الان بین دو نماز مغرب و عشا گوشیم دستمه و دارم مینویسم
برای خوب شدن حال دلت دعا میکنم :) 
پاسخ:
ممنوونم دوست عزیزم من وبلاگی ازت پیدا نکردم دوست دارم بیشتر اشنا شم با شما ❤️❤️❤️
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی