قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

برآنم که باشم ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

نگاه کن ! تو می دمی و آفتاب می شود

جمعه, ۵ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۰۹ ق.ظ

یه روزی میشینیم یه گوشه دنیا 

و من برات حرف می زنم 

مثل همیشه که عاشق حرف زدن بودم 

برات تعریف می کنم از یه دختر بیست و یکی دوساله ی عاشق 

دختری که هر روز صبح با فکرت از خواب بیدار میشد 

دختری که ذوق می کرد از یه نگاهت 

تورو وقتی میدید دلش پر می کشید تپش قلب میگرفت 

از دختری که اون موقع ها مدام چک می کرد که کی آنلاین میشی 

که چهار تا چت نصفه ای که با تو داشت رو هی می خوند از بالا تا پایین 

از پایین تا بالا 

دختری که هرروز آهنگی که تو گوش داده بودی رو گوش میداد 

ته دلش از رقیبای قبلی و فعلی می ترسید 

بخاطرت می رفت امامزاده نزدیک خونشون نامه می نوشت می انداخت تو ضریح و از گوشه چشم اشکشو پاک می کرد 

دختری که وقتی به نبودنت فکر می کرد نفسش بند میومد 

بعد برات تعریف می کنم که کیف می کردم از دیدنت 

از مردونگیت و مهربونیت 

از اینکه کنارت باشم 

و از اینکه محبت و احترام زیاد برات داشته باشم 

مثل همین الان 

اره 

یه روز که نشستیم یه گوشه دنیا 

من برات حرف می زنم 

مثل همیشه که عاشق حرف زدن بودم 

برات تعریف می کنم از یه دختر بیست و یکی دوساله ی عاشق 

بعد تو میپرسی 

حالا کی واقعا عاشق تر بود ؟ 

تو 

یا 

من ...

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۹۶/۰۸/۰۵
  • ۱۲۳ نمایش
  • دکترک بهاری

نظرات (۱)

خیلیییی قشنگ بود:)
پاسخ:
❤️❤️❤️
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی