که من اینجا دلم تنگ است یک ذره است
دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۲۳ ق.ظ
- پدربزرگ مادرم خدابیامرز -" دادا" صدایش می کردیم - پیرمرد مهربانی بود از آن ها که ته جیبش برایمان قند می گذاشت ؛ همیشه می گفت قدیمی ها دیر عاشق میشدن اما واقعا عاشق میشدن میشناختن همو وامیستادن پای هم
- به یک حالت بیمارگونه ای تحلیل روانی آدم های مختلف را دوست دارم ، از صحبت کردن لذت میبرم از گوش دادن بیشتر ، دنیای آدم ها جالب است گاهی شگفت زده میشوی و گاهی ناامید
- از روی سه داده ی ایکس و ایگرگ و زد عاشق دنیای کسی می شویم سه معادله سه مجهول است و سعی می کنیم و شنا می کنیم و مراقبه و مکاشفه و این داستان ها
- این حالت ندیده نشناخته است ؟ نه ! آن همه داده و مجهول و راه حل پس چه بود ؟ اما آیا شناخت صورت گرفته ؟ با سه جمله سه پاراگراف یا حتی سه صفحه اطلاعات راجع به کسی می توانیم بشناسیمش ؟
- دنیای احتمالات است آمدیم و آن اطلاعات ما به همراه گمانه زنی ها دقیقا شد آنچه آن فرد هست ؛ مثل احتمال زدن رعد و برق به کسی ! کم است ولی هست ! اما به قول بازاری ها " مؤمن خدا اینجوری که نمیشه ! " عاشق دنیای سه معادله سه مجهول شدن یک مسئله است عاشق یک آدم دیگر شدن یک مسئله
- نه ایشان امضا داده که همین معادله را حل کنی من دیگر هیچ کجای دنیا با هیچ فکر و کاری چشمانت را گرد نمی کنم و البته نه تو انقدر جیّدالحدس بودی که همه را دقیق محاسبه کنی و پیش بینی هایت تمام و کمال درست دربیاید
- "دادا" خدابیامرز خیلی اوقات وقتی حرف می زد می گفت " الان اگر ننه جون بود " بعد با گوشه ی دست اشکش را پاک می کرد و شناختش را به رخ ما می کشید ...
- ۹۶/۰۸/۱۵
- ۱۴۰ نمایش