قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

برآنم که باشم ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

یه روزایی باید بزنی تخته کنی درِ هرچی دم دستته رو ! درِ این دل بی صاحاب مونده رو که اول از همه 

اون روزای بی حوصله که از زمین و زمان داره واست بد میاد طرفی که عاشقشی یهو سندروم داون میشه نمی فهمه چی میگی بفهمه هم خودشو می زنه به کوچه علی چپ که سیایی مو تورونخوام 

اون وقتایی که امتحانا میشن مادر فولاد زره همینجوری اوار میشن رو سرت 

اون روزا که رفیق فابت حوصله نداره بحثتونم میشه تازه تیم فوتبالت نمی بره 

خودکارت تموم میشه 

کارت عابر بانکتو باجه قورت میده 

مترو دیر میاد شلوغ میشه

غذای بیمارستان تو بدمزگی رکورد می زنه 

مریضت حرفاشو دولا پهنا می زنه اون یه چی میگه پرونده یه چی میگه استاد یه چی دیگه 

پیامات سین می خوره بی جواب میمونه 

سالار هنوز به دستت نرسیده و از تخم مرغ ربی بوفه هم دیگه حالت به هم می خوره 

اره همین موقع ها 

باید بزنی تخته کنی درِ هرچی دم دستتو رو !

اول از همه هم درِ این دل بی صاحاب مونده رو ...

  • دکترک بهاری

یه روزی میشینیم یه گوشه دنیا 

و من برات حرف می زنم 

مثل همیشه که عاشق حرف زدن بودم 

برات تعریف می کنم از یه دختر بیست و یکی دوساله ی عاشق 

دختری که هر روز صبح با فکرت از خواب بیدار میشد 

دختری که ذوق می کرد از یه نگاهت 

تورو وقتی میدید دلش پر می کشید تپش قلب میگرفت 

از دختری که اون موقع ها مدام چک می کرد که کی آنلاین میشی 

که چهار تا چت نصفه ای که با تو داشت رو هی می خوند از بالا تا پایین 

از پایین تا بالا 

دختری که هرروز آهنگی که تو گوش داده بودی رو گوش میداد 

ته دلش از رقیبای قبلی و فعلی می ترسید 

بخاطرت می رفت امامزاده نزدیک خونشون نامه می نوشت می انداخت تو ضریح و از گوشه چشم اشکشو پاک می کرد 

دختری که وقتی به نبودنت فکر می کرد نفسش بند میومد 

بعد برات تعریف می کنم که کیف می کردم از دیدنت 

از مردونگیت و مهربونیت 

از اینکه کنارت باشم 

و از اینکه محبت و احترام زیاد برات داشته باشم 

مثل همین الان 

اره 

یه روز که نشستیم یه گوشه دنیا 

من برات حرف می زنم 

مثل همیشه که عاشق حرف زدن بودم 

برات تعریف می کنم از یه دختر بیست و یکی دوساله ی عاشق 

بعد تو میپرسی 

حالا کی واقعا عاشق تر بود ؟ 

تو 

یا 

من ...

  • دکترک بهاری

از ساعت شیش تو جام بیدارم 

هی غلت میزنم 

از دیروز نت نداشتم و به انبوه پیاما نگاه می کنم اما کیه که بخونه 

ذهنم درگیر یه مطلبه 

درگیر یه شخصه که خیلی برام خوشاینده 

با همه ی جزئیاتش با تک تک کاراش حرفاش شکل راه رفتنش نگاهش 

خوب 

خداروچه دیدی 

شاید مهربون ترین حالتشو بهم نشون بده به همین زودی 

دیگه اینکه اذردخت یه کامنت برام گذاشته بود چند وقت قبل نگران درسای علوم پایه رشتمون بود 

از اینجا به بعد برای اونه 

اگر دوست داشتید بخونید 

خوب 

دوره ی پنج ترم علوم پایه فرق چندانی هم نمی کنه که نوین باشی یا قدیم کلا برای اینه که به نظرم 

دانشجو ها فقط تو دانشگاه باشن و حروف الفبا رو یاد بگیرن 

یعنی مثل کلاس اول که مثلا نمی تونی جمله بنویسی و حرکت های حروف رو َِ ُٓ و اینا رو میزاری اونجوریه 

و خوب البته که تنها دورانیه که انقدر دانشجو رو بی انگیزه می کنه که نصف کلاس درس نمی خونن 

دورانیه که می تونی شبا راحت بخوابی با دوستات راحت بری سینما و البته وقت واسه صحبت کردنتونم زیادتره 

درسام سخته اما باید بگذره مثل همه چی که میگذره حتی اگر حالت از بیوشیمی به هم بخوره 

برای ازمون پیج لایف اروند می گلسا دیدم چیزای خوبی نوشته 

در ارتباط با بعد اون دوران 

خوب مواجه میشی با درسای بهتر 

یه چیزایی حالیت میشه از عکسای رادیولوژی و اسم چهار تا بیماری و اگزمینیشنش رو یاد می گیری 

خیلی بهتر از قبله اما استرسش بیشتره 

یعنی کلا شک نکن هر ترم که بری بالاتر استرس بیشتره وقت واسه حرف زدن کمتره و دوستاتم لابلای کلاسا فقط می تونی تو کتابخونه پیداشون کنی 

البته که گاهیم تو پاویون خوابیدن 

تنها تر میشی و شخصی تر میشه همه چی 

مثلا الان یه گروه دوستین و یه کلاس و از این قبیل 

بعد هر کدوم میرین سمت خودتون بخشتون درستون مریضتون کورستون

بزرگتر میشیم به اصطلاح 

اها اگه دنبال زبان یا کار کردن بیرون یا هنر یا هرچیز دیگه هستی فقط الان وقتشو داری 

.

.

خوب تموم شد :)

ای تمامی کسانی که این خزعبلات منو می خونید برام دعا کنید 

خوش باشید و ایام به کام 

  • دکترک بهاری

امام حسینی که به طرز معجزه اسا دل یکی مثل منو یه عصر جمعه تو کنج اتاقم مثل یه عروسی شاد می کنه 

حتما هم حواسش هست که ضربه نخورم 

مواظبم هست که بهم امید داده و قطعا هم اجابت می کنه خواسته ی منو 

چون میدونه امید رو ناامید کردن خیلی بده 

در رسم معرفتش نیست دست خالی برگردوندن 

درست میشه 

با همه ی اتفاقای کوچیک و بزرگ میشه اونی که من منتظرشم 

ان شاءالله 

من و تو یکی شوریم

از هر شعله‌یی برتر،

که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست

چرا که از عشق

رویینه‌تنیم.







شاملو جان 


  • دکترک بهاری

غروب جمعه 

اقایی که طلبیده شده کربلا 

اقایی که امام حسین و حضرت عباس گرفتنش تو بغلشون 

یعنی میشه ؟

.

.

ترس و لرز فردا 

هرچی باشه دیدن روی ماهت از همه چی بهتره 

اقام امام حسینه 

استاد شرمنده کردن ...

  • دکترک بهاری

جمعه صبح بود 

از ساعت شیش و چهل دقیقه دیگه خوابم نمی برد 

یه عالمه فکر داشتم تو خواب و بیداری 

زبان رو ولش نکن یه کاری کن واسش 

اگر به کسی که تجربه ی خوبی نداشته بگی محبتت رو چه طور می تونه برخورد کنه 

استاد غدد نمره نمیده 

و از اینجور فکرا 

بلند شدم و مادر و پدر رو هم بیدار کردم 

دلم نون تازه می خواست 

شاد و خندون بی خیال محتویات ذهن 

شما در چه حالید ؟

  • دکترک بهاری

به وقت اون موقعی که بابا اومد اتاقم و بهم گفت دخترم نمی خواد راست راستشو بگی زندگی همینه 

به وقت اون عصری که مامان بغض کرد درد دل کرد و من که اصل کاری بودم خودمو خوردم و هرچی مریض این چند وقت بود رو تند تند برا مامان با اب و تاب توضیح دادم که مثلا منحرف بشه ذهنش 

اون دختر کوچولویی که امروز زنگ می زد به عمه و خالش و می گفت داداشش تازه به دنیا اومده و موهاش فرفریه 

اون پسر افغان که خون بالا می اورد و کلی اینور اونور کرده بودنش که مشکل از ریه است اما زالو تو حلقش بود 

اون خانوم دکتر  متخصص اطفالی که فقط یه کم تنگی نفس داشت و تو برونکوسکوپی ادنوکارسینوم شد تشخیص و همینطوری تند تند می گفتم و بغض خودمو و گلو درد باهاشو قورت می دادم که مامان بیخیال بشه 

به وقت اون لحظه که وسط سالاد درست کردن زل زده بودم به بالاسرم که خدایا توروخدا راهمو درست قرار بده 

به وقت نوشتن اسم و فامیل داداشم رو تموم وسایلای مدرسه اش 

گواش چسب ماژیک پوشه مداد رنگی و ...

به وقت الان 

گوشه ی اتاق طلایی بدون پرده ی سرد قشنگم 

چی دارم که بگم 

با همه ی احوال بهترین های من زود رخ میده 

باورنکردنی و عالی 

فقط الحمدلله ...

  • دکترک بهاری

سلام 

نمی دونم تا چه حد در جریان زندگی من هستید واقعیتش از اینکه بگم همه چیرو می ترسم 

می دونم اینم که برای سومین بار بیام اینجا همینجوری بدون حرف بگم برام دعا کنید طلب بی مزه ایه 

چی کار کنم اخه؟ 

امروز یه آدمی که اصلا توقع نداشتم دلم رو شکست و دیگه فکر نمی کنم ببینمش 

خسته شدم از آدمای نصفه نیمه محدود به چهارساعت خاطره تو ذهنم 

ولی منو دعا کنید

توروخدا 

سردر گمم نمی فهمم ماجراهای زندگیم رو 

سعی می کنم همه چی درست باشه اما بازم اوضاع ...

خیلی خسته ام


  • دکترک بهاری

شرحه شرحه

۱۰
مهر

سلام 

نشستم تو اتوبوس می خوام براتون بنویسم 

از اونجایی که سر خط سوار و پیاده میشم احتمالا طولانی میشه 

راستی عزاداریهاتون قبول 

مریض امروز اقای سی و چهار ساله ی بدنسازی بود ( از این سیکس پکا ) که نزدیک یه ماه ورم داشته تو ناحیه کشاله رانش و بهش بی اهمیت بوده 

تازه همراهش ورزشای سنگینم می کرده و فکر می کرده بخاطر این پودرای انزیمی حجم دهنده اینجوری شده به گفته ی خودش فقط گز گز داشته موقع راه رفتن 

تا اینکه امروز صبح انقدر دردش شدید میشه که با گریه اوردنش بیمارستان ( با همون هیبت)

فتق اینگوئینال داشت و ظهر جراحی شد 

بعد عمل استیبل بود خداروشکر 

نکته ی مثبتش احترامی بود که می زاشت 

تو این ایام انقدر اره و اوره و شمسی کوره دیدم که تجویز می کردن کلافه شدم 

خانومه دو کلاس سواد نداره 

نشسته داره واسه کیس سارکوئیدوز که متاستاز ریه هم داده می گه به خدا تو یه ذره عنبر ( انبر ) نسا دود کن اصلا شفا میگیری 

اون یکی بچش همه دندوناش سیاه شده فکش عوض شده انقدر ادنوئیدش وخیمه ( لوزه سوم عفونی و چرک زا ) 

زرد شده هیچی قورت نمی ده بچهه همشم آب دماغش آویزون 

من دانشجو گفتم خانوم این باید عمل شه 

برگشته زل زده تو چشمای من میگه خانوم دکتر حالا بهتربرنخوره ولی اگه لوزش به درد نمی خورد خدا نمی زاشتش که ! سپردمش به خدا !!!

بهش می گم ببین خدا آپاندیسم گذاشته لوزه رم ، اینا به خودیه خود سالمن ولی وقتی سیستم ایمنی مواجه میشه با عفونت اینا جلوشو میگیرن و عفونی و بزرگ میشن و درواقع کارشون تموم میشه 

حالا آپاندیس می کشه فردو ادنویید عوارضش جور دیگه ایه 

میگه نه دیگه گفتم که سپردم به خود خدا !

حالا طرف چی کارس ؟ 

ارشد فلسفه دانشگاه ش بهشتی 

اون یکی پسره بچه اش تازه به دنیا اومده زردی داره شدید 

نمیبرتش دکتر میگه اینا رو باید طبیعی خوب کرد 

پسر خاله ی پدر خانومم تو روستاس براش انار شیرین فرستاده اونو باید بچکونم تو حلقش !

دکترای برق داشت از امیرکبیر

خلاصه که اینجوری  

  • دکترک بهاری

یک 

هشت صبح وایسادم که تاکسی تجریش گیرم بیاد سوار میشم یه پیرمرد نحیف بود تا برسه هی نامه ای که از طرف مدرسه دخترش داده بودن رو باز می کرد نگاه می کرد 

سوم مهر ماه دختررو به علت بی انظباطی ستاره دار کرده بودن ، سوم راهنمایی بود 

دو 

بعد از کلی ترافیک رسیدم همون لحظه استادو دیدم داشت می رفت فکر کرده بود ما نمیایم 

راضیش کردم و زنگ زدم به هفت نفر دیگه گروهم که بیان 

خلاصه کلاس تشکیل شد 

سه 

ناهار اثر انگشتم تعریف نشده بود بالاخره درستش کردم غذای دلچسب :/ بیمارستانو گرفتم و رفتم که نمازم و ناهارمو با هم یه ربعه بخونم و بخورم 

چهار 

پارت اخر اسباب کشی می خواد انجام شه بدو بدو خودمو رسوندم به اتوبوس 

یه خانومه نشسته زیر پام به کل نظام و رهبر و رییس جمهور و شاه و تیمسارا و ایرانی ها و حتی پرفسور سمیعی فوش های رکیک میده 

یه دفعه برمیگرده میزنه به زانوم میگه مثلا همین دختره میبینید حجاب داره مجبورش کردن بدبختو !!!

پنج 

منتظر تاکسیم تو میدون تجریش بازم 

شش 

رسیدم خونه و اتاقمو چیدم برم دوش بگیرم که کلی درس دارم و کار 

  • دکترک بهاری