قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

برآنم که باشم ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۲۲ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

سلام 

خوب حالم زیاد خوب نیست 

حقیقتش از استرس اینکه لاین بندیم با یه سری از بچه ها میفته که دوست ندارم

برای مهمانی بخش داخلی و اطفال سخت میگیرن و من واقعا باید مهمان شم 

برای اینکه یه عالمه درس نخونده دارم و برای نمره های نیومده

برای اینکه دلم به مطلبی رو خیلی می خواد و چشم انتظارم 

و برای اینکه امسال تا شهریور یه عالمه کار همزمان رو باید ببرم جلو

اما 

من خدارو دارم 

مطمئنم برای لاین و مهمانی خودش بی دردسر بهترینو برام پیش میاره 

می دونم با شروع مهر ماه اتفاقی که منتظرشم همونجوری تمام و کمال میفته 

می دونم سفر شهریورم و پاس و امتحان و گواهیم درست میشه 





دعا دعا دعا

  • دکترک بهاری
این رواست واقعا ؟
رواست که دلم مونده پیش کلی لباس تابستونی و زمستونی آف خورده و یه کیف لوازم ارایش خوشگل اما پولشو ندارم 

رواست که یه عالمه کتاب خوب ذخیره دارم که وقت خوندنشو ندارم ؟
رواست که دلم یه مسافرت خوب می خواد و هیچ کدوم خونه نیستیم ؟
نه من نه خواهرم که اونم پزشکی می خونه ؟

تازه درصدد جابه جایی خونمونیم اگه خدا بخواد 
خونه ی جدید رو امروز رفتم دیدم 
اتاقاشو دوست نداشتم زیاد 
طبقه ی یک و نیمه و نورش هم زیاد نیس و برای من معتاد به افتاب جذاب نبود 
اتاق مثل اینجا به تراس باز نمی شد و پنجره کوچیک بود یه کم  
بعد تو تبلیغ زده بود ویوی ابدی رو به پارک که در اصل دار و درخت بود فقط:/
من نمی تونم از اتاق طلایی و مربع خوشگل اینجام دل بکنم :((
.
رواست که فردا شیش صبح باید دانشکده باشم در حالی که دیشب نخوابیدم چون امروز امتحان داشتیم ؟
.
.
.

  • دکترک بهاری

های گایز

۱۷
تیر

گوشه جزوه ی قدیمم امروز دیدم با خودکار قرمز یه جمله نوشتم 

فکر کنم از خودم که این بود 

" رویاها طبیعی ترین اتفاقاتی هستند که می توانند گوشه و کنار زندگیمان رخ دهند "

.

همین خلاصه 

پر از شلوغیه سرم 

منو یادتون نره برا دعا :) 

  • دکترک بهاری
من کلا استرسی نیستم زیاد ، شایدم نحوه ی بروز استرسم فرق می کنه ، مثلا شب کنکور خودم راحت خوابیدم ، صبح بیدار شدم و صبحونه خوردم و حاضر شدیم ، بعد پدر و مادرم منو پیاده کردن جلوی دانشکده امار انفورماتیک دانشگاه تهران و رفتن 
من بودم و کتاب زیست پیش دانشگاهی و آب و چند تا خرما و اتود پاک کن 
بر خلاف بقیه که دسته جمعی یا با پدر مادرشون منتظر وایساده بودن تا در سالن باز بشه و یکی اب میوه می خورد اون یکی فیلم میگرفت . از قضا  محل حوزه ام با دوستام هم متفاوت شده بود 
خلاصه رفتم و کنکور دادم ، سخت بود ، بیشتر از توقعم به حدی که سر جلسه صدای گریه ی دخترا میومد
حالا من برعکس ، اومدم از در سالن بیرون ، شاد و خندون 
از اینکه تموم شد .پدرم و برادرم با گیلاس های خنک اومده بودن دنبالم و تا خونه گفتیم و خندیدیم کلا ، ناهارم یه قورمه سبزی خوب داشتیم بعدشم طبق معمول رفتیم باغچه 
و منم اصصلا و ابدا نگران کنکور نبودم  
تا اینکه وقتی رسیدیم باغچه از طریق دوستامون متوجه شدیم که ظرفیت پذیرش یک سوم شده برای رشته های پزشکی منو میگید ، همینجوری گوله گوله  اشکام میومد پایین یهو امیدم ناامید شد و به هیچ وجه هم نمی خواستم برم ازاد خلاصه این شد که شب ساعت دو سه رسیدیم خونه و من تا چهار و نیم صبح نشستم با پاسخنامه ی پیشنهادی کنکورمو تصحیح کردم! ( خود ازاری از صفات بارز منه)خوب نیازی نیست بگم که از اون شب تا روزی که نتایج بیاد شب ها از استرس خوابم نمی برد 😔  نتیجه اومد و خوب بود ، همونی بود که باید می شد اما الان که نگاه می کنم میبینم چقدر جدی گرفتیم چیزیو که نباید !من الان پزشکی می خونم ، لباسام اغلب ساده ان و همیشه تو ذهنم پر از دغدغه ی کارهای موندس و درسایی که باید بره تو مغزم 
اما مثلا الان من اگر هنر می خوندم ، رنگ می خریدم و کل دیوار اتاقمو باهاش عجیب غریب می کردم ، لباسام و مدلشون و فریم عینکم عوض میشد و کم کم نگاهم به دود سیگار به جای اینکه چقدر واسه ریه ضرر داره و عامل سوم مرگ در جهانه این می شد که چطور  با طرح قلم بیارمش رو کاغذ 
یا مثلا اگر قرار بود موسیقی بخونم تو سرم همیشه یه عالمه نت بود و وقتی کسی صحبت می کرد نا خوداگاه حس می کردم وقتی حرف " آ " رو می کشه فالشه صداش 
و یا فیزیک می خوندم و دقتم به تمام جزییات چند برابر میشد ، چراغ مطالعه ی انیشتینی می خریدم و منظم می شدم 
الهیات و فلسفه می خوندم و ترجیح می دادم تو صحبتام از نظریه های ادمای بزرگ استفاده کنم و احتمالا به جای شاملو ، دکارت و مولانا می شدن کتابای مورد علاقم 
و یا اصلا می رفتم کارگردانی و بازیگری و هنجار شکنی رو تمرین می کردم ، یه عالمه فیلم و کتاب قرن نوزده رو می دیدم و عاشق مرلین مونرو می شدم و موهامو شبیهش درست می کردم 
الان و این دوره زمونه واقعا میشه تو عمق یه رشته فرو بری انگار 
درسته علاقه ی پایه ی ما مشخصه ، اما می خوام بگم 
اینکه هر جا هستیم برای خودمون دلچسب به نظر بیاد و  سبک و سیاقشو پیدا کنیم مهم تره 
من مطمئنم در هر رشته ای ، بازم نظرم همین بود و همینجوری عکس می گرفتم و زندگی رو نشون می دادم و کلی از چیزای اطراف برام جالب بود  ...
  • دکترک بهاری

خوب ، اول سلام 

اوضاع به سامانه ؟

اول از همه از خودم بگم 

راستش روزی که اومدم وبلاگ باز کنم ، همینجوری و الکی بود و هیچ وقت فکر نمی کردم بشه 

پس اینکه میبینید دسته بندی مطالب کمه ، واسه همونه 

من یه دخترم که نمی دونم منو چه جوری تصور می کنید 

تپل ، لاغر و قد بلند ، سبزه گندمی یا سفید ، تیپ اسپرت ، باز یا مذهبی ، قوی ، عشقولانه و مامانی :)

خیلی دوست دارم با تصور شماها اشنا شم ( بعدش قطعا خودمو میگم براتون ؛) 

من وبلاگ می خوندم اما هیچ وقت فکر نمی کردم وبلاگم رو وقتی بزنم که مطالبش اغلب احساسی باشه 

نه اینکه من احساسم کم باشه ها ، نه 

اما خوب انقدر تلخ هیچ موقع نبودم 

اگر مایلید یه روشن سازی و معارفه بزاریم ؟

 



 

  • دکترک بهاری

به خاطر تو

۱۴
تیر

نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر حماسه

به خاطر سایه‌ی بام کوچکش

به خاطر ترانه‌ای کوچک‌تر از دست‌های تو


 نه به خاطر جنگل‌ها، نه به خاطر دریا

به خاطر یک برگ

به خاطر یک قطره

روشن‌تر از چشمهای تو


 نه به خاطر دیوارها -به خاطر یک چپر

نه بخاطر همه انسانها -به خاطر نوزادِ دشمنش شاید

نه به خاطر دنیا -به خاطر خانه‌ی تو

به خاطر یقینِ کوچکت

که انسان دنیایی ا ست


 به خاطر آرزوی یک لحظه‌ی من که پیشِ تو باشم

به خاطر دست های کوچکت در دست های بزرگِ من

و لب های بزرگ من بر گونه‌های بی‌گناه تو


 به خاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله میکنی

به خاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته ای

به خاطر یک لبخند، هنگامی که مرا در کنار ِ خود ببینی


 به خاطر یک سرود

بخاطر یک قصه در سردترینِ شب ها، تاریکترینِ شبها .

به خاطر عروسک های تو، نه به خاطر انسان های بزرگ .

به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می‌رساند

نه به خاطر شاهراه‌های دوردست


به خاطر ناودان، هنگامی که می‌بارد

به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک

به خاطر جارِ بلند ابر در آسمانِ بزرگ آرام

به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک

به خاطر تو...

...


"شاملو"

سال 1334

از مجموعه: هوای تازه

-----------------------------------------------------

  • دکترک بهاری

اقای ایکس

۱۰
تیر
این اصلا قبول نیست 
قبول نیست که تو حق دلبری داری اما من حق عاشق دلبریات شدن و گفتن بهتو ندارم 
قبول نیست که هرچقدر دلت بخواد می تونی با من درد دل کنی و من قربون صدقه ات نرم و تو رو تا ابد واسه خودم نخوام 
این قبول نیست که اسلام حتی حق دلبری رو از من گرفته 
نمی تونم برات چشم و ابرو نازک کنم و دستمو بدم به دستت ، یا بیام بالا سر میزت هی اب بخورم 
قبول نیست که هزار تا دختر دارن دور و برت میپلکن 
قبول نیست 
  • دکترک بهاری

امروز از صبح این بیت شعر هی تو ذهنم تکرار میشه 

.

ناامید از در رحمت به کجا باید رفت 

یارب از هرچه خطا رفت هزار استغفار 

.

.

  • دکترک بهاری

امروز صبح اول رفتم ناشتا ازمایش دادم 

بعد رفتم کلینیک بخیه دندونم رو کشیدم 

بعدش با مامانم رفتیم برای دختر خاله ی تازه به دنیا اومدم دستبند خریدیم 

رفتم دانشکده تا ساعت هشت 

ماجرا ام زیاد بود 

مثلا یه ماشین با یه راننده ی بیشعور از پشت زد به مامان و انداختش زمین 

مثلا یه دختره ی سال پایینی رو دیدم که ازم کلی سوال کرد اخرش اومدم خدافظی کنم اسممو پرسید بعد دراورد جزوه هایی که ترم یک نوشته بودمو نشونم داد ، یه قلب بزرگ دور اسمم بود و یه ایول :) اونم واسه من که همیشه لحظه اخر جزوه هارو تحویل گروه جزومون میدادم *_*

مثلا دیدن بچه ها و اسپری موی جدید 

مثلا پاساژ گردی هول هولکی و نبودن مانتوی مناسب 

رفتن بابا به باغچه و برگشتنش و دوباره رفتنش 

و...


پ ن : من نمی دونم تبادل لینک یعنی چی 

  • دکترک بهاری

الکی پلکی

۰۷
تیر
همه چی رو سپردن به خدا معامله ی برد برده به نظرم 
حالا غیر از صبری که می خواد 
که اونم اگه بی خیال باشی خیلی زودم تموم میشه 
بهترین ها رو برات میاره 
بهترین ها منظورم دقیقا چیزیه که حتی تو مخیله ی خودت هم نمی گنجه 
یه چیزی خیلی بهتر و درجه یک تر
مثل اون وقتایی که بی مقدمه سفرمون درست میشه 
یا مثل لحظه هایی که یه سوغاتی میشه دقیقا اون چیزی که دنبالش بودیم 
یه جا می خوندم که نوشته بود 
خدارو یه پیرمرد چاقالو نبینید که گوشاش سنگینه !
خدای ما خداییه که نگفته می دونه 
ننوشته می خونه 
من می خوام از این به بعد با اعجاب و شگفتی نگاه کنم به اطرافم 
هیچ چیز اونقدر عجیب نیست که پیش نیاد 
 اونقدر عجیب نیست که دوام پیدا نکنه 
و اونقدر عجیب نیست  که خدای بزرگ و قشنگ نتونه انجامش بده 
معامله ی با خدا یه معامله ی برد برده به نظرم 

تا اینجا قبلا نوشته شده 
این چند روز یه دنیاااا کار دارم 
امروز ساعت ده تازه از دانشکده برگشتم خونه 
یه مدت بود شصت هر دو پام بی حس می شد 
رفتم دکتر گفت احتمالا دیابت داری 
ازمایشا مونده 
و هزار تا خورد و ریز کار دیگه 

تاریخ بمب بارون شیمیایی سر دشت هم هست 



مارا به جز خیالت ، فکری دگر نباشد 
ای کسانی که برای مطالب خود رمز میگذارید بیایید به من رمزتان را بدهید وقت نکردم خودم به سراغتان بیایم 





  • دکترک بهاری