قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

برآنم که باشم ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۲۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

کیه که میگه دکترا الکی دکتر میشن ؟

هرکی هس بگه تعارف نکنه 

.

.

تا خودم با همین چشمای پف کرده بیدار مونده بیام بزنم پودرش کنم 

.

.

والا 


امتحان دارم 

دعام کنین 👶

  • دکترک بهاری

امیدوارم ...

۲۵
فروردين
خودمو میبینم که صبح به زور چشماشو باز می کنه 
خودمو میبینم که از زیر پتو بخاطر اینکه خواب چشاش بپره تلگرامشو چک می کنه ... در حالی که خیلی وقته منتظر کسی نیست 
خودمو میبینم که بلند شده یه لیوان آبو با چند قطره آبلیمو سر می کشه و خودشو کش و قوس میده
بعدش داره یه لیوان چایی میریزه که با یه شکلات یا خرما یا شیرینی بخوره همزمان به مامان میگه من اگه جات بودم هیچ وقت انقد زود بیدار نمی شدم ... در حالی که میدونه که بیدار خواهد شد
خودمو میبینم که بی حوصله لباس انتخاب می کنه 
وقتی داره از در خونه بیرون میاد باز زیر لب آیة الکرسی می خونه و مونده معلق که کجا بره 
کتابخونه ؟ سر کلاس ؟ کجا ؟ 
خودمو میبینم که دستاشو انداخته تو بندای کوله ی آویزونش و همینجوری راه میره ، گاهیم یه چیزایی قل می خوره رو گونش 
خودمو میبینم که تند تند با دستمال صورتشو پاک می کنه و باز تو دلش میگه امان از این فکرا که حساسیت بهاری میاره 
خودم نشسته سر کلاس و زل زده به استاد 
اما حساسیت چشاشو ضعیف کرده ! 
خودمو میبینم که داره برمیگرده و تو ذهنش باز با خودش کلنجار میره که درس خوندنت خوب نبود ، عبادتت درست نبود ، اون حرفت درست نبود دوست داشتنی نبودی یا اشتباهت چی بود 
بعدشم در حالی که کلیدو داره میچرخونه تو در خونه تند تند استغفار می کنه و الحمدلله میگه از ترس آینده 
که نکنه مثل گذشته باشه 
پله هارو میاد بالا و آخرین اشکارو پاک میکنه 
یه سلام بلند میگه و شروع می کنه به صحبت با مامان و بابا ، لپ دردونه رو میکشه و میره تو اتاقش 
خودمو میبینم که داره به بابا میگه برنامه ریخته و نگرانیشو برطرف می کنه ، هرچندم که خودش مطمئن نباشه
خودمو میبینم که برای مامان اتفاقای روزو میگه تا مامان فکر نکنه دخترش مشکلی داره که ساکته 
خودمو میبینم که شامو میچینه ، که بعد از شام جمعشون میکنه و با مامان ظرفا رو آب میکشن 
چایی میاره و میره تو اتاقش 
زیر پتوش جمع میشه و می نویسه 
تایپ میکنه و بازم همون گردالیا میریزه رو گونش 
چشماش میسوزه و تا مامان میاد میگه امان از بهارو و حساسیتش 
بیچاره بهار 
خودم حالا دیگه مسواکشو زده 
خودم آخر شب دعا می کنه که فردا روز بهتری باشه 
که بشه اون چیزی که باید 
باز از خدا میخواد و بازم گردالیای بی مهابای گرم 
آلارم گوشیشو چک می کنه که فردا باید بره دکتر
دکتر بره دکتر
که یه داروی ضد آبریزش بگیره برای اون مغز حراف اشک ریزون 
بیچاره بهار که فردا قربانی میشه 
خودمو میبینم که تنهاست 
اما امیدواره 

.

  • دکترک بهاری

کجایی؟

۲۰
فروردين

خسته از رنگ های نقاشی 

می شود آسمان من باشی؟

.

.

دلم می خواهدت 

.

.

دلم می خواهدش 

.

.

پ ن :

هیچکس 

جز آنکه دل به خدا سپرده است 

رسم دوست داشتن نمی داند...

  • دکترک بهاری


روزهایم میگذرد
چونان زنی آبستن در بند خواب و تخت و رخت 
چونان سربازی دور افتاده از وطن 
چونان تنه ی خشکیده ی درخت کوچکِ گذرِ آلبالو
برمی خیزم هر صبح 
صحبت را چاشنی صبحانه می کنم 
اغلب بیرون میزنم و میروم و بازمیگردم 
گاهی اگر شود 
اما نه از سر برنامه ، فقط از سر تنهایی و بی حوصلگی و البته تنبلی 
قیلوله ای دارم شاید یک ساعته ، یا کمی بیشتر
و بعد باز صحبت 
راستی چقدر حراف شده ذهن شلوغ کارم ...
شاید درس شاید چند صفحه کتاب 
تا شامگاه 
گویی منتظر تولد حسی هستم ، نوری 
و یا در انتظار پایان چیزی دیگر ؛ تاریکی
انگار که باید جوانه بزند 
آنچه سالهاست در وجودم نروییده 
خاطرم هست دوره رشدش را ، زیسته ام آن را
اما 
نمی دانم تنه ی نه چندان کهن اما قویش را  کدامین باد سرد پاییزی و یا کدامین برف سنگین زمستان  به یغما برد
...
حالا هنوز 
به سان زنی آبستن 
به سان سرباز دور افتاده از وطن 
به سان تنه ی خشکیده ی درخت کوچکِ گذر آلبالو
نشسته ام در انتظار آغاز
 و پایان  
آغاز ِ رویش جوانه
تولد نور
هر چند نحیف اما پر از امید
و به راستی نورا چه نام نیکی است 
آهنگین و زیبا 
نام دخترکم 
نورای آینده ام 
 
بازگردیم سر متنمان 
کجا بودیم ؟
یادم امد
و
پایان دوره ی خدمت اجباری 
بازگشت به آغوش وطن 
پایانی که دیگر یارای بازگشت نداشته باشد ...
برق زد 
چشمانم را میگویم 
جرقه اش را نمی بینید ؟
همان که خبر از بهار میدهد؟
خبر از تولد ؟
دلم روشن است 
خیلی روشن ...
.
.


  • دکترک بهاری

دستور آمده است

۲۰
فروردين

.

.

عزیزدل  ، مثبت بنویس 

.

.

چشم 

.

.

بی بلا ماهی جانم...


  • دکترک بهاری

یادم نرود که

۱۹
فروردين
امروز ده رجبه 
ولادت حضرت علی اضغر شش ماهه 
ولادت اماممون امام جواد (ع ) 
نذر می کنم هر سال این موقع بریم اعتکاف  
میشه ؟ میشه باب الحوائجم باشین 
میشه ؟ مثل امروز که تنهام نزاشتین ؟
میشه حواستون باشه بهم ؟
.
گفتند جواد است سر راه نشستیم 
در جمع گدایان خبری بهتر از این نیست
.
او که در شش ماهگی باب الحوائج میشود 
.

  • دکترک بهاری
خوب بودن یعنی چه ؟
آن هم وقتی که قرار بوده بروی بنشینی سر کلاس ادبیات کوفتی سه واحدی که استادش با بی حرمتی تمام دانشجویان را حیفه نان صدا می زند ؟ اما تو الان نشسته ای گوشه ی کتابخانه تا دو کلام درس بچپانی تو کله ات تا برای آزمون آماده شوی ؟ اما هی بلند میشوی و می نشینی ، به پرحرفان و پر مدعایان سال پایینی که در کتابخانه هر و کر می کنند چشم غره می روی و دماغت را بخاطر حساسیت بهاره بالا میکشی !
خوب بودن یعنی چه وقتی به مادرت میگویی در راه کلاسی اما در کتابخانه پشت میزی 
وقتی حوصله ی کلاس چهارساعته ی بعدی را هم نداری اما خودت را مجبور می کنی که گوش دهی ؟
خوب بودن یعنی چه در حالی که دلت می خواهد کمک حال باشی اما انقدر خیال در مغزت مچاله شده که از چشمانت می زند بیرون و بغض می شود در گلو و تو با به موقع نبودن ها و نخندیدن ها و اخم و بد خلقی آن را خالی می کنی ؟
خوب بودن یعنی چه وقتی میبینی که سهمیه ها بیداد می کند ؟
وقتی میبینی که تفکر دگم دختر و پسری تورا محکوم می کند به صبری که انتهایش معلوم نیست 
خوب بودن یعنی چه واقعا ؟
من 
اما خوب باید باشم بی وقفه 
باید خوب بمانم زیر بار توقعات 
زیر بار تنهایی ها و بی حوصلگی ها 
باید تلاش کنم 
باید خودم را در آغوش خدا پرت کنم و دست بردارم از ذهن شلوغ کارِ پر حرفم و نگرانی هایش 
چرا که آرامش هنرِ نپرداختن به انبوه مشکلاتی است که حل کردن آن ها تنها سهم خداوند است 
من باید خوب باشم 
راستی آهای خدای مهربان ِ قشنگِ خودم ؟
مرا میگیری ؟ 
با همه ی حجم تنهایی ها و بدی هایم ؟
لطفا 
.
.
.
  • دکترک بهاری

پارسال با توجه به حجم اتفاقات و کارا و مشکلا و البته تنبلی خودم کتابام کم بوده

 ١. پاییز فصل آخر سال است 

نسیم مرعشی ، نشر چشمه 

داستان از سه نظر ، معضلات اجتماعی و دل مشغولیای دخترای امروز ، کار ازدواج موفقیت مهاجرت جدایی و ...

٢. درک یک پایان 

جولین بارنز ترجمه حسن کامشاد 

فوق العاده بود...

٣. من پیش از تو 

جوجو مویز ترجمه مریم مفتاحی 

قصه گونه ، به نظرم معمولی بود 

٤. با هم بودن 

آنا گاوالدا ترجمه خجسته کیهان 

روون و شیرین بعضی جاها دیالوگاه یه کم پراکنده 

٥. جنگل نروژی 

هاروکی موراکامی ترجمه م عمرانی 

تحولات ذهنی رو خیلی خوب بیان کرده مثل همیشه اما کمی از فرهنگ ما دوره 

٦. فردا شکل امروز نیست 

نادر ابراهیمی 

یک کلام درجه یک با اختلاف ❤️

٧. یک عاشقانه آرام 

نادر ابراهیمی 

قطعا و حتما توصیه میشه ، اگه نخونین از دستتون رفته خصوصا زوجای جوون 


  • دکترک بهاری
.
.
امروز از صبح با گروهی از دخترا سرکار بودیم 
یکیشون تعریف می کرد که دختردایی و پسرخالش با هم بعد سه سال عقد ازدواج کردن ، با هم نساختن و جدا شدن و حالا پسر خاله جان دوباره ازدواج کرده دو ساله و بسیار خوشبختو و راضیه در حالی که دختردایی در خونه مونده و همچنان معتقده که هیچکس نمی تونست با شوهر سابقش زندگی کنه چون اون دیوانست 
هجومی از نظرات پیش میاد طبیعتا 
حداقل تو مغز من 
- ایراد از هر دو بوده  از دختره بیشتر که نساخته صبر نکرده و راهکار به خرج نداده 
- پسره تازه روش زنداری رو یاد گرفته و مواظبم هست که زندگی دومش متلاطم نشه 
- این دو تا با هم ترکیب خوبی نداشتند و هر کدوم مدل خاص خودشون بودن 
- حالا دختره چی کار کنه ...
و این آخرین و تلخ ترین قضیه ایه که تو ذهنم مونده 
از صبح بارها و بارها بهش فکر کردم 
بارها و بارها 
ترسیدم از اتفاقش 
دعا کردم برای هیچکس پیش نیاد و البته دعا کردم دختره هم خوشبخت بشه و زودتر از وضعیت فعلیش در بیاد 
.
و بعدش خودم موندم 
که من چی ؟ من اگر جاش بودم چی ؟
من تحمل می کردم ؟ مشاوره میرفتم ؟ با خودش صحبت می کردم ؟ همون دفعه اول دعوا جا میزدم و عطاشو به لقاش می بخشیدم ؟ داد می زدم ؟ گریه می کردم ؟ 
و بعدِ بعدِ بعدش ، اگر میدیدم با یکی دیگه خوشبخته و من نیستم ؟ اگر فرضا متوجه میشدم اشتباه کردم ولی دیر شده بود ؟ اگر موقعیت دیگه ای برام دست و پا نمیشد ؟ اگر و اگر و اگر 
اما حقیقت اینه که من خودمو میشناسم تا حدودی 
من آدم کَندن به این راحتیا نیستم 
آدم ول کردن و رفتن زود هنگام
من صحبت می کردم مشاوره میرفتم گریه میکردم و نهایت تلاشمو میکردم که خراب کننده نباشم بلافاصله 
اشتباهم میکردم البته 
اما اشتباهی که قطعا ناخواسته بوده و نهااایت تلاش و توانم برای درست شدن و نه خراب شدن 
و خوب 
با توجه به این قضایا خیلی از خدا کمک می خواستم و اگر قسمت به ادامه نمیشد 
مطمئن بودم که خدا اشتباهامو میبخشه و بخاطر دیدن نهایت تلاشم و عشقی که به زندگی دُرُست دارم قطعا موقعیت های بهتری نصیبم می کنه و حواسش به من و اشکام و دعاهام هست به حق همین ماه رجب 
.
و به راستی انسان را چه میشود که به زیر سنگینی کلمات و افکارش له نمی شود ؟ 
اگر اشکمان سرازیر نشود چگونه سبک شویم ؟
.
.
عجب بارونی 
عجب بهاری 
عجب سالی 
عجب دختر خانوم خوشگل و خوشحال وخوش بینی 😇
.
دعا کنید اعتکافم درست شه 
دعا کنید گشایش حاصل شه و نتیجه دعام به بهترین شکل و بهترین زمان حاصل به حق همین ماه رجب به حق همین بارون 
.
.
پرانتز را باز کنید 
امروز  و از این به بعد دلمان و دعایمان این است اینترن رزیدنت اطفال و رین اس  و رزیدنت اطفال به حق همین ماه رجب و همین بارون و بارون اونروز امامزاده
پرانتز را ببندید
.
به رنگ بهارِ بهار 
دوست دارم نقدم کنید با کامنت دو نقطه دی 
  • دکترک بهاری

یک 

نمی دانم چه مرگمان شده که نوشتنمان نمی آید...

دو

حس می کنم که دوره ی وبلاگ نویسی و وبگردی با وجود اینستاگرام و تویینر و مشابهٌ یه جورایی تموم شده اما من اینجا رو دوست دارم و با جون و دل می نویسم توش ...

سه

جمعه شش صبح بیدار باش داریم پرانتز را باز کنید گریه ی حضار لطفا پرانتز را ببندید 

چهار 

شما را به شعری از دکتر شریعتی دعوت می کنم و لا غیر 

  نمی دانم پس از  مرگم چه خواهد شد 

 نمی خواهم بدانم کوزه گر  از خاک اندامم 

                                                 چه خواهد ساخت .

        ولی بسیار مشتاقم

            که از  خاک گلویم سوتکی سازد

                              گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

                و او یکریز و پی در پی 

                 دم خوشش را سخت بر گلویم بفشارد

                   و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد 

                                     بدین سان بشکند در من

                                                        سکوت مرگبارم را ...

  • دکترک بهاری