قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

برآنم که باشم ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

تو خونه ی جدیدمون نشستم و از تایم ناهارم برای نوشتن اینجا استفاده میکنم 

اسباب کشی انجام شد 

عروسی دوست و فامیل رو با کمال ناباوری و سختی رفتم 

خب ... خونه اش رو هم دیدم 

کلی فکر به ذهنم رسید مثل بد تولدم و شرایط زندگیم که همیشه برای اون بهتر بوده 

خونه تا ٦ سالگیم 

خانواده ای که مجاورشون نفس کشیدم و مشاهده ی سختی هایی تو بچگی که روح اون هم ازش بیخبر بوده 

خونه زندگی از لحاظ برف و نقاشی و حیاط و اتاق و مدرسه و دوست و الودگی و چه و چه 

و رشته دانشگاه و هنر و شغل و حقوق دریافتی و چه و چه ... 

الانم که وضع خونه و زندگی ... جهیزیه و ... و حتی ازدواج و خواستگاری و غیره و غیره ... 

نحوه ی صحبت کردن و سلامت روحی مادر و پدر ، مادربزرگ و پدربزرگ و چه و چه ... 

 

و بعدش هم بحث اینکه سال های گذشته برای من پر از سیاهی بوده حتی اگر خودم بوجودشون اوردم 

و الان نمیخوام که اینطور بگذره دیگه 

میخوام با ارامش و قوای روحی بگذره ... با صبر و شادمانی درونی ... 

اما یه امتحان بسیار مهم دیگه تو زندگیم مونده و من تا الان تو عمرم نشده که حرص نخورده چیزی به دست اورده باشم 

نگرانم از اینکه به خودم قول ارامش و حرص نخوردن بدم و موقع امتحان که بشه بومب 

نتیجه تمام سال های گذشته عمرم میشه این امتحان و حالا من 

حرصشو نخورم ؟ 

این روزا رو پر استرس و خاکستری نکنم ؟ 

خدایا 

یه جوری کمکم کن که خودمم نفهمم چطوری شد انقدر بهم لطف داشتی 

یه جوری که جیغ خوشحالیم بند نیاد 

یه جوری که بیشتر از همیشه باشه 

به لطف اقا کوچولویی که بهم دادی 

  • دکترک بهاری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی