قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

برآنم که باشم ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۲۲ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

اگر " خاطره " رو بخوایم طبق تعریف فرهنگ نامه معنی کنیم میشه 
آنچه بر کسی گذشته و اثرش در ذهن مانده 
حالا اگر به اینکه  ذهن هر کدوم از ما چند تا خاطره می تونه داشته باشه ؟ میزان اثر پذیری ذهن ها چقدر با هم فرق داشته باشه  ؟ هر کدوم از اتفاقا چقدر اثر منفی یا مثبت  می تونن داشته باشن  و اثرشون تا کی ماندگار باشه کاری نداشته باشیم و تیپیک نگاه کنیم ؛ 
خاطره ها بخش مهمی از زندگی مارو می سازن 
اینکه وقتی یه کوهنورد به قله میرسه خوشحال باشه یا ناراحت بسته به اینه که دفعه ی قبل دوستش رو اونجا از دست داده باشه یا نه !
اینکه ما وقتی از زمین خوردن بچگیمون از دوچرخه ی مجید پسر همسایه حرف می زنیم بخندیم یا ناراحت بشیم بسته به اینه که نامزدیمون با مجید به هم خورده باشه یا اینکه الان بغل دستمون نشسته باشه ! 
 اینکه وقتی استانبولیمون شفته میشه با عشق بخوریمش یا نه  به وجود داشتن استانبولی های مامانبزرگ  که همیشه خدا شفته بود بستگی داره 
و اینجوری میشه که کیفیت زندگیمون با خاطره ها تعیین میشه ، اینکه چقدر خوشحال یا ناراحت باشیم 
اگر  شادیامون زیادتر بشه خوبه اما امان از وقتی که  کنترلش از دست خودمون در میره و قسمت تراژیک ماجرا شدت میگیره 
درواقع یعنی تو بهترین لحظه ها گاهی به جای لذت فقط اشک از چشممون میریزه پایین یا روزای  سخت با یاد اوری حالت های مشابهش چندین برابر بهمون اثر می کنه و می خواد از پا درمون بیاره 
 
راه حل خلاص شدن از دستش  ؟

یه جمله ی خوب از موراکامی بهترین راهکارو ارائه داده 
" خاطره ها مثل سوخت می مونن برای ما ادما 
و هممون برای زنده موندن و ادامه دادن  به سوزوندن اونا احتیاج داریم " 
پس ، بسوزونیمشون برن 
با از بین بردن تک تک محرک های یاد اور ، با جابه جایی راهمون یا حد اقل با تغییر چیدمان خونه و پاک کردن هر تکست و پیام و عکس و هزار تا کار دیگه 
هیچ چیز تو دنیا ارزش اینو نداره که وقتی به سال های گذشته ی عمرتون نگاه می کنید حس کنید یه بخشاییش خموده و سیاه و افسرده بوده  ...

  • دکترک بهاری
به نظرم یکی از مهمترین کارایی که باید تو سیستم آموزش کشور گذاشته بشه تا ماها و بچه هامون بار ها و بارها مثل ریاضی و شیمی و حرفه و فن تمرینش کنیم مهارت های روزمره ی اجتماعیه
منظورم چیه ؟  
یاد دادن مسئله ی رودررو حرف زدن 
یاد دادن نحوه ی دعوا کردن و بحث 
یاد دادن نحوه ی تخلیه ی خشم و عصبانیت 
اون لحظه ای که می خوایم با کسی سنگامونو وا بکنیم باید بلد باشیم شمرده و باحوصله حرفمونو بزنیم سوای بی احترامی یا داد زدن 
باید یاد بگیریم که هرکس اروم تر حرف بزنه حرفش بیشتر شنیده میشه وهدف ما  حل مشکله نه تشدید اون 
اون لحظه ای که لازمه تشری به کسی زده بشه یا می خوایم با طرف مقابلمون بحث کنیم باید بدونیم که فلان اتفاق ده سال پیش و گله گذاریای قدیمی جاش اینجا نیست ! باید به خودمون یاد اوری کنیم که من اول طرف مقابلم رو ببینم و ارزش گذاری کنم براش
اگه قراره نگهش دارم باید حواسم باشه تا کجا اجازه ی تخریب کردنش رو دارم 
و بعدش 
اگر هنوز خشمگینم و عصبانی 
اول باید بپذیرم که اینم یه حسه ،  اما قرار نیست این حسم رو کار روزمره ام و فعالیت هامو بقیه برخوردام تاثیر بگذاره 
نباید باعث بشه زیرابزنی و بدگویی  بکنم یا برای بقیه ی ادما برج زهرمار باشم 

باید خودمو بلد باشم 
شاید یه نفس عمیق شاید نماز شاید تلفن به یه عزیزی که ازش ارامش میگیریم یا حتی شاید یه بازی تو موبایل  بتونه باعث بشه خشمم یادم بره  و تصمیمای یهویی و ناگهانی رو ازم دور کنه 
اما مهمترین نکته ی نوشته ام که بیشتر از همه باید خودم تمرینش کنم اینه که 
بیشتر اوقات باید بدونیم که 
خیل عظیمی از آدما  و اتفاقات ارزش بحث یا صحبت رودر رو برای حل مشکل رو ندارن 
و خیلی جاها باید رها کنیم و بی خیالی رو یاد بگیریم 
و به جای اینکه از وقت و اعصاب و انرژیمون مایه بزاریم فقط فراموشش کنیم ...

  • دکترک بهاری

دوستای مجازی مهربون 

نمی دونم چند نفرتون مثل من حس آرامشتون کمه الان 

یه ذره شاکی هستید یا ناامید یا عصبی یا نگران آینده 

میاین یه کاری بکنیم ؟

از امروز که سه شنبه اس تا سه شنبه ی دیگه هرروز بنویسیم چی باعث نگرانیمون شده 

روی تیکه کاغذ ، حتی اون فکرای ریزی که تند تند میان رد میشن از مغزمون 

مثلا مسخره ترین فکر امروز من این بود که نگران بودم رمز یکی از کارتای بانکم یادم نیاد !

خلاصه بنویسیم و عامل جرم رو پیدا کنیم

بعدش می خوام  به تک تکشون فکر کنیم و ببینیم  هر کدوم از اون اتفاقا اگه بیفته چی میشه ؟

تهش و آخرش چی میشه ؟ 

 

باشه ؟

  • دکترک بهاری
.
.
.
.
تنها خداست که می تواند چیزی که شکسته است را مانند روز اول کند 
حتی اگر یک قلب باشد ..

  • دکترک بهاری
این روزا بیشتر از همیشه خسته ام از امید دادن به خودم 
از گفتن ذکر زیر لب 
تا قبل از ورود به دانشگاه هر موقع بلااستثنا مشکلی داشتم بالاخره یه جوری درست میشد 
یه اتفاقی میافتاد و مسئلم حل می شد میرفت پی کارش یا به مرحله ای می رسید که کاری از دست کسی ساخته نبود و بعدا فرصت جبرانش پیدا می شد 
اما حالا 
نه تنها یه مشکل نیست که چند تا چند تا اوار شده رو سرم 
و من به معنای واقعی کلمه باید باهاشون بجنگم 
من از کی تا حالا انقدر حواس پرت شدم که خودم یادم نیست ؟
از کی تا حالا انقدر احساس تنهایی می کنم؟
از کی تا حالا برای خدا یه جوری شدم که دستشو پشتم حس نمی کنم ؟
از کی تا حالا خونمون اوضاعش به هم ریخته شده و همه به چشم نقد به بقیه نگاه می کنن ؟
بزرگ شدن انقدر سخت بود و من خبر نداشتم ؟
حالا یعنی الان بزرگ شده ام ؟
بلدم مدیریت کنم خودمو حسمو عصبانیت و خوشحالیمو ؟
.
.
  
  • دکترک بهاری

یک 

نگران مهمونیه شبم ، مهمونی که باید برم و بلند داد بزنم که آاااای من خوشحال و خوشبختم بدون اون 

تو دلم یه مشت خانوم حراف نشستن و دارن رختاشونو می چلونن و می تکونن تا پهنش کنن تو بند 

دو 

خانوم سی و پنج ساله با پسر بچه ی مریضش جلو مو گرفته ، پسرش عفونت و نارسایی کلیه داره ، خون در ادرار داره و میکرو رنال شده ، خانومه میگه دویست تومن پول سی تی اش میشه اما من ندارم ، من موندم و موجودی نه هزار تومنی کارتم و مدد کار بیمارستان که کاری نکرده با 

چشمای پسرک  

سه 

یه عالمه درس نخونده و کتاب رو هم مونده 

چهار 

رسیدم خونه که مامان با خنده می دوئه دنبالم ، خواستگار اومده برات بیا ببین این عکسشه ، اله و بله 

من که دلم می خواد برم تو کمدم و قایم شم ، میگم نه مامان ، بهشون بگو نه 

مامان عصبانی میگه شورشو در اوودی بزار بیان ببین بعد بگو نه 

من یه چیزی میپرونم : پزشکه ؟

مامان به جای اینکه ولم کنه میگه فکر کردی پزشک خوبه ؟ یا سیگاری یا با منشیاشونن زندگی ندارن و ...

حرف حرف حرف 

پنج 

نشستم تو مهمونی

لبخند به لب و قوی ، اما دل شکسته و تنها 

نگاه می کنم تو صورت بعضیا و آرزو می کنم که کاش شعور تزریقی بود 

اونوقت هرکدومشون رو کأنه شیمی درمانی با زجر و صبر با شعور می کردم که وقیح نباشن 

شیش 

تو راه خونه ، بارون میاد وسط تابستون و من دیگه اشکام امون نمی ده 

نگام به اسمونه ، خدایا از بزرگیت کم میشه حاجت منو بدی ؟ خدای مهربون منو میبینی ؟

هفت 

خونه و اتاقم و یه عااالمه کار مونده 

هشت 

شب تو خواب ، لب دریاییم 

من با یه مرد که هی میاد سمتم 

مهربونه و همه میگن چه خوبه ، مامانینام خوشحالن

من اما دلم می خواد فرار کنم ، دنبال بهونه ام که بگم چه ادم بدی اما خوبه 

تو دلم میگم من مرد خودمو می خوام ...

.

.


  • دکترک بهاری

هیچ می دونستید تعریف خشم با عصبانیت فرق می کنه ؟

عصبانیت به دنبال یه اتفاق به وجود میاد و دلیل داره 

اما خشم حس افتضاح ِ ناشی از عصبانیت ها و سردرگمی های بی ادرس گذشته است ...

جمله از دکتر شیریه 

یه مشکل تلخ دارم پیرامون همون ازمایشایی که انجام دادم 

انشالله همه سلامت باشن 

اگر شد برای من و سلامتیم دعا کنید


  • دکترک بهاری
.
.
همی گویی غمش در دل نگهدار
نصیحت گو ! نمی گویی دلت کو ؟
.

  • دکترک بهاری

خونمون

۲۰
تیر

سلام 

حال احوال 

نشستم گوشه ی گوشه اتاقم و پرده قشنگمو جمع کردم و نور افتاده

خونه ی ما طبقه سومه و اسانسور نداره 

قدیمی سازه و یه حالت درگاهی و در تو در داره که مامانم میگه مثل خونه ی پیرزن پیر مرداس 

پس خیلی دوست داره خونمون عوض شه 

حالا ساعت دوازده و نیم امروز قراره پدرم بره که یه خونه رو اگه شد و قیمت کمتر قولنامه کنه 

و مامانم دل اشوبه 

پدر خیلی یک کلامه و اخلاقش کمی تو معامله سخته ، مامانم خیلی خونه هرو دوست داره با اینکه کوچیکتره و وصفشو پستای قبل نوشتم 

به راه دانشگاه من و سرکار پدر هم خیلی دوره 

اما خوب به هر حال به نظرم این حقه مامانه 

و با توجه به خاطره های منم این جابه جایی واسمون لازمه 

دعا کنید درست شه و یه بار به دل مامانم شه 

خلاصه نگرانم 

ولی امیدوار و با اعجاب 

اما 

هیچ چیز اونقدر عجیب نیست وقتی چشم امیدومون به خداست 

  • دکترک بهاری

دنیا

۱۹
تیر
دنیای ما ادما از وقتی دنیا دنیاست با هم فرق داشته !
دنیای راننده تاکسی که هرروز سوار ماشینش میشیم با رفتگر مهربون کوچه با مهندس شیمی که داره تو شرکت خصوصی کار می کنه متفاوته
دنیای دختری که شهرسازی می خونه با دنیای اونی که تکنسین اتاق عمله و با دنیای دختری که تو بیست سالگی بچه و خونه زندگی  داره فرق می کنه 
اون پیرزن مهربون تپلی که تو علی اباد شیش تا نوه ی قد و نیم قد داره دنیاش با دنیای زن میانسالی  که پسرش تو سوئد زندگی میکنه و الان تو ارایشگاه فرمانیه داره ناخونشو فرنچ می کنه شبیه هم نیست 
و دنیای حقوقدان با پزشک و قاضی و دریانورد متفاوته 
اما 
مشکل از اونجایی شروع میشه که 
میان و اینا رو درجه بندی می کنن 
کی میدونه کدومشون بهترن ؟
مثلا من مبل های چوب گردو و رنگ فندقیشون رو ترجیح میدم به مبل های طلایی و مسی یا سفید  
کاناپه ی ساده رو ترجیح میدم به مبلای جذاب با پارچه های گلدار
یا مثلا رنگ ابی رو به بادمجونی  
کی گفته کدوم یکی دنیاش بهتره ؟
اصلا با چه معیاری می سنجن ؟
اصلا کی اجازه مقایسه داره ؟
 مثلا دنیای معلمی که روح یه نفرو میسازه بهتره یا اون پرستاری که تو شرایط بد به مریضا کمک می کنه ؟
یا رفتگری که زحمت میکشه بهتره یا اونی که هرروز راه تورو با تاکسیش کوتاه می کنه ؟
که مثلا یه عده خودشونو بکشن که مهندسی معماری قبول شن که کلاسش از مهندسی مواد بیشتره ؟
که اونی که عاشق هنر و گرافیکه به زور و بدبختی نره هنرستان و بره الهیات بخونه یا کامپیوتر 
مادربزرگ  بودن و غذای عالی درست کردن و گرم نگهداشتن خونه خوبه  یا اون خانوم شست ساله ای   که حواسشو به خودش جمع کرده و یه دونه بچه بیشتر نیاورده و الان مهمتر از فکر به نوه اش کلاس زبان اسپنیششه؟
همه بسته به انتخابامونه بسته به جهان بینی و دید ماست و از شرایط و مدل فکری و خانوادگیمون نشات گرفته 
اما 
اگر من انتخاب کردم که بعد دیپلم دوازده سال دیگه درس بخونم ، بی خوابی بکشم و نصف موهام سفید شه ، حق ندارم چشم بدوزم به اونی که داره چهارساله درسشو تموم می کنه ، به سر و وضعش میرسه و وقتی من  به جای خودم  و وضعم فقط مریض دیدم ، اون بچه و خونه زندگیش تکمیله 
اگه من انتخاب کردم بشم خانوم مهربونی که بچه میاره و به جای النگ دولنگ مهد کودک خودش با جیگر گوشش ور میره  و تربیتش می کنه ،  حق ندارم به اون زوج وکیل یا پزشکی  که خونش چهارتا منطقه بالاتره و اقای بقال ازش بخاطر درمان مادرش تشکر می کنه حسودی کنم 
لوپ لوب یا اصل مطلب 

زندگیمونو بکنیم با عشق که ما هرجایی از زندگی هستیم یا میخوایم بریم  اونجا بهترینه اگه خودمون بهترین ببینیمش ...
  • دکترک بهاری