قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

برآنم که باشم ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

آمین

۲۶
اسفند




گفتم: "آمین!" 

پیش از آن که دعا کنم ، پیش از آن که آرزوهای رنگارنگم را رو به رویم بچینم و یکی را انتخاب کنم . همه چیز را به خودش واگذار کردم. می دانستم که بیشتر از خودم نگران من است و می داند که رویاهای من پر از کوچه های بن بست و تاریک و بی فانوس است و اگر کسی دستم را نگیرد.

چشم هایم را بستم و از ته دل گفتم: "آمین" 

چرا که می دانستم یکی آن بالا مرا دوست دارد..


#نیلوفر_لارى_پور

  • دکترک بهاری
تو با قلب ویرانه ی من چه کردی ؟
ببین عشق دیوانه ی من چه کردی؟!

در ابریشم عادت آسوده بودم
تو با حال پروانه ی من چه کردی ؟!

ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمار است میخانه ی من چه کردی؟!

مگر لایق تکیه دادن نبودم ؟
تو با حسرت شانه ی من چه کردی؟

مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده با خانه ی من چه کردی ؟!

جهان من از گریه ات خیس باران
تو با سقف کاشانه ی من چه کردی؟!

#افشین_یداللهی

غروبم مرگ رو دوشم طلوعم کن تو میتونی 
تموم سایه می پوشم شروعم کن تو می تونی
شدم خورشید غرق خون میون مغرب دریا 
منو با چشمای بازت ببر تا مشرق رویا 
دلم با تر تپش با هر شکستن داره میفهمه 
که هر اندازه خوبه عشق همون اندازه بی رحمه 
چه راهایی که رفتم تا بفهمم جز تو راهی نیست 
خلاصم کن از عشقایی که گاهی هست و گاهی نیست ...

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی 
چیزی نمی دانم از این دیوانگیو عاقلی 

همه دنیا بخواد و تو بگی نه 
نخوادو تو بگی اره تمومه 
همینکه اول و آخر تو هستی 
به محتاج تو محتاجی حرومه 

میشه خدارو حس کرد تو لحظه های ساده 
تو اضطراب عشقو گناه بی اراده 
بی عشق عمر آدم بی اعتبار میشه 
هفتاد سال عبادت یک شب به باد میره 

خداحافظ ای همنشین همیشه 
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته 


نود و پنج آشغال زودتر تموم شو
  • دکترک بهاری
یک سال گذشت 
چقدرم تلخ گذشت ...
حداقل به من 
پارسال دقیقا این موقع امامزاده صالح بودیم 
بردمت اونجا که دلم قرص شه  هم زیارت هم خرید
 تو مخالف بودی میگفتی شلوغه اما راضیت کردم 
خیلی شلوغ بود و جای پارک نبود بازم نرفتی پارکینگ از زور اینکه یه وقت پول ندی اما من گفتم نگران نباش خدای من هست 
بالاخره جا پارک پیدا شد ؛ برای توی همیشه نگران ماشین جا پارک پیدا شد و رفتیم زیارت 
ده دقیقه به هفت بود یادمه ... تند تند زیارت کردم دو رکعت نماز خوندم و زدم بیرون 
با چشمام دنبالت میگشتم مدام 
جایی که قرار گذاشتیم نبودی ، همینجوری هاج و واج مونده  بودم که پیدات شد قایم شده بودی یه گوشه زل میزدی بهم 
همیشه این عادتو داشتی 
وایمیستادی یه گوشه از دور نگام میکردی دقیقا وقتی من اصلا حواسم نبود، مثلا داشتم سفره میچیدم یا کاهو هارو پاک میکردم یا با یکی حرف میزدم ،انگار همش میخواستی یه چیزی ازم کشف کنی ، انگار میخواستی ببینی انتخابت درست بوده ؟  
اونشب یهو اومدی جلوم 
بعدشم گفتی میدونی دقیقا شبیه مامان و داییت راه میری ؟
اخه از بچگی با داییم بودی
منم خوشحال شدم 
چون تو به دایی خیلی احترام میزاشتی
به خیالم همه ی بی اهمیتی هاتو بخشیدم 
بعدشم رفتیم خرید 
راستی اون ساعته رو که با وجود مخالفت من خریدی یادته ؟ 
یا اون کاپشنه که بازم به سلیقم نبود و تو انقد خوشت اومده بود که همین که خریدی پوشیدیش ؟
یادته پی روسری بودیم ؟
اون دختر کوچولوئه که فال میفروختو یادته ؟ من دلم پرکشید براش و محلش ندادی 
بعدشم برگشتنی تو ماشین یادته که حرف اعتقاد شد؟
من یه بار خیلی جدی مدلمو گفتم و انتظارمو از تو 
اما تو گفتی  نمی دونستی انقدر سخت گیرم و به ظاهرم نمیاد  
من اونشب خیلی تو فکر بودم وقتی برگشتیم 
تو فکر بودم و نگران 
من حال دلم باهات خوب نبود 
حتی جایی که همه آروم بودن من همش میترسیدم از انتخابم 
اما از دست دادنتم تاب نداشتم 
نمی تونستم و نمی خواستم که نباشی 
پس تنها راه همونی بود که خدا برامون خواست 
احتمالا الان همونجور که پشت یه سری بد و بیراه میگفتی پشت منم میگی 
همونجوری که میخواستی با بُلدُزِر از روی کسایی که من براشون احترام قائلم رد شی از رو منم رد میشی 
اما 
خوشحالم از اینکه تو زندگیت بودم
خوشحالم که روزایی رو داشتم باهات که با هیچ دختری دیگه نخواهی داشت  
و خوشحالم از اینکه الان تو زندگیم نیستی 
می خوام بفهمی که الان 
بعد از یک سال 
هنوزم حسمو نتونستم بهت عوض کنم 
ولی از ته قلبم راضیم به نبودن همیشگیت 
میفهمم که زندگیمون با هم منو له می کرد ، افسرده و خموده می کرد و بهای دوست داشتنت تبدیل من به چیزی بود که تو می ساختی ازم نه چیزی که هستم 
اونوقت سی سال دیگه من دستام خالی بود و هیچی نداشتم و توام اصلا قدر شناس نبودی ، نیستی و نخواهی بود 
این مسئله یقین صد در صد منه 
میخوام بدونی که 
خوشحالم از اینکه امسال خودم با قلب پر از عشق برای مامانم و روزش خرید می کنم 
می خوام بدونی که ممکنه دلم برای یه سری از ویژگیات ، حالتات یا حرفات تنگ بشه ، خیلی تنگ بشه و اشکم بیاد 
اما 
هرگز و هیچ وقت دیگه ای انتخابم نیستی 
پس 
زردی و بی انگیزگی من به تو 
تلاش و سرخیت برای من 
چهارشنبه سوریتون مبارک 
حال دلتون خوش
  • دکترک بهاری

خوب یه نوشته آماده کردم چند روز قبل که خوب بود اما طبقه بندی نشده بود 

از اونا که تیک بزنم سال تحویل سال بعد 

پس همونو طبقه بندی می کنم که بهتر شه 

🔘در زمینه روحی خودم 

١. ... سال بعد دختر مثبت اندیشیه که همه چیز رو با نگاه مهربون برانداز می کنه 

این انتخابشه 

٢) ... دختر درجه یکیه که کمتر غر میزنه و صبر خودشو بالا برده به روش سوره عصر و فلق

٣)... خودش با حال و احوالش و تو اتاق خوشگلش بهترین و حسرت آور ترین خوشبختیارو ایجاد می کنه و دنبال آدم دیگه ای نیست 

اگر مجردی خوبی داشته باشه تأهل خوبی هم خواهد داشت

٤) ... دختر نماز خون و با اراده ایه که هر کاری رو تو تایم خودش انجام میده و برنامه ریزی ذهنی خوبی داره 

٥) شکرگزاری زیاد بهترین کاره و اینکه فکر گذشته به کمترین حدمحدود میشه دیگه بسه 


🔘در زمینه سلامتی 

١)  تغذیه سالم تری رو داره 

 و اضافه وزن رو کم می کنه 

سس نوشابه فست فود و شیرینیجات کمتر میشه 

٢) ورزش حداقل انقلاض شکم هرروز 

٣)قرص های تقویتی مو و ویتامین ب 

٤) صبح ها زود از خواب بیدار میشه (٨صبححتی در تعطیلات )

٥) استفاده از موبایل حداقل 

نیم ساعت در روز اینستاگرام


🔘در زمینه درسی 

١)هیچ امتحانی رو منبع مونده براش نمیزاره و میزان درسارو قسمت می کنه تا روز اخر فشار زیادی متحمل نشه ... دیگه بزرگ شده 

٢) غیبت اصلا 

٣) برنامه علوم پایه رو از بعد عید منظم چیده و جلو میره 


🔘تفریحات 

١) پونزدهم هر ماه تفریح برای خود خودش

  • دکترک بهاری
.
.
جمعه دو تا جمله خیلی تکونم داد 
و فهمیدم که فعلا اصلا آماده ی پذیرش مسئولیت نیستم 
و باید مسئولیت پذیریم خیلی زیاد بشه 
تصمیمای جدی سال جدیدم اینه 
١. خوش بین باشم
٢. مسئولیت پذیر باشم و کارامو جدی ببینم و امروز فردا نکنم بهمونه نیارم
٣. کمتر چیزای مثبتو به بقیه تذکر بدم (غرنزنم😂)
٤. تغذیم بهتر بشه 
٥. ورزش کنم هر شب حدود پنج دقیقه 
٦. کنترل گوشی همراه 😄
  • دکترک بهاری


.
.
شانس؟
این چند وقته خیلی این کلمه رو شنیدم 
ما تو ذهنمون اگر کسی رو لایق اون چیزی که بهش رسیده ندونیم یا احساس کنیم که برای به دست آوردنش زحمت لازمو نکشیده میگیم "چه شانسی داره "
راستش من از بچگی به جای استفاده از شانس و این چیزا میگفتم چقدر خدا دوسش داره  حتما یه کاری کرده که خیلی خوب بوده پیش خدا 
نه بخاطر اینکه متفاوت باشه 
بلکه می خواستم یه جورایی شانسو از رده خارج کنم 
دوست داشتم به جای اون نقش یه قدرتی پر رنگ تر بشه که واقعیه ، شنوائه و انصاف هم داره 
و در واقع به نظرم میومده که اگه شانس هم وجود داشته باشه بازم فقط یکی از کاتالیزور های رسیدن به هدفه و اگر من بد شانسم باشم بالاخره راهی وجود داره که آرامش و رسیدن رو هرچند یه کم دیر تر ایجاد کنه  
.
.

  • دکترک بهاری
قراره اینجا فقط انرژی مثبت باشه اما تحلیل کردنای ذهنی جزئی از وجود منه 
پس اینو تحلیل حساب کنین ^__^
امشب  که روز زنه قصه ی بدی رو شنیدم 
یکی از آشناهای ما یه بچه داره هفت سالشه و نشونه هایی از اوتیسم داره و یه کم بیش فعالی  (گوگل کنید)
کنترل پسر بچه ی هفت ساله به خودیه خود سخته چه برسه به این مدلیش (گرچه هردو درمان پذیرن و با افزایش سن بهبود زیادی پیدا می کنن)
حالا مادر این بچه بارداره و تو هفته های ترم وسط بارداریه 
(تقریبا ماه پنج)
و تازه متوجه شده که جفتش سر راهیه و خونریزیش زیاده و استراحت مطلق 
حالا یک هفته هنوز از  این ماجرا نگذشته 
باباهه هر شب میاد خونه میبینه خونه به هم ریختس میگیره بچه هرو جوری میزنه که سردرد میگیره و کبود میشه 
میاد میبینه غذا آماده نیس واسه خودش 
تاکید می کنم خودش و نه بچه ی هفت ساله و زن باردارش یه چیزی تنهایی آماده می کنه میخوره و به هم ریختگی رو هم زیاد تر می کنه 
بعد همین مرد اگر نگاهش کنین از بیرون فقط قوربون صدقس که میبین ازش 
واقعا این خشونت نیست ؟ 
چرا یه مرد این حقو به خودش میده ؟
چون داره خرج خانوادشو میده ؟
درک اوضاع بد کجا رفته پس ؟
این بچه فردا با زنش چه کار می کنه ؟
ده سال بعد یه خانوم چهل ساله ی افسرده تحویل جامعه داده میشه که صد جور مرض داره 
نکته اینجاست 
همین خانوم اگه اینارو که من نوشتم بخونه از ترس پاشیدن زندگیش همه رو رد می کنه 
خودمون داریم خودمونو ضعیف می کنیم 
خودمون با کم کردن استقلالمون داریم میشیم جنس دوم 
انشالله که محبت خیلی بیشتر از عصبانیتای لحظه ای بشه 
سکوت بیشتر از داد بشه
صبر بیشتر از بیحوصلگی 
واحترام و  ایمان ( که خیلی لغت بزرگ و زیباییه ) بیشتر از  دنیا دوستی و عزیزم های الکی ...
قرار آیمون
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ یَا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمُ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ نَفْسٍ وَاحِدَةٍ وَخَلَقَ مِنْهَا زَوْجَهَا وَبَثَّ مِنْهُمَا رِجَالًا کَثِیرًا وَنِسَاءً ۚ وَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذِی تَسَاءَلُونَ بِهِ وَالْأَرْحَامَ ۚ إِنَّ اللَّهَ کَانَ عَلَیْکُمْ رَقِیبًا(نساء١)
ای مردمان! از (خشم) پروردگارتان بپرهیزید. پروردگاری که شما را از یک انسان بیافرید و (سپس) همسرش را از نوع او آفرید، و از آن دو نفر مردان و زنان فراوانی (بر روی زمین) منتشر ساخت. و از (خشم) خدائی بپرهیزید که همدیگر را بدو سوگند می‌دهید؛ و بپرهیزید از این که پیوند خویشاوندی را گسیخته دارید (و صله‌ی رحم را نادیده گیرید)، زیرا که بیگمان خداوند مراقب شما است (و کردار و رفتار شما از دیده‌ی او پنهان نمی‌ماند). 

  • دکترک بهاری

.

.

تولد من اول فروردینه و سالی که گذشت بیستمین سال زندگیه من بود 

سال خوبی نبود و خیلی اتفاقا افتاد که دوسشون نداشتم 

شاید به جرئت بشه گفت بدترین سال بوده برام از تمام جهات 

نکته ی مثبت امسال این بود که شناختم نسبت به آدمای اطرافم بیشتر شد

و درجه بندیم نسبت بهشون دقیق تر

فهمیدم که این دنیا می تونه سیلی های محکمی بهم بزنه و تنها کسیم که می تونه بهم کمک کنه بعد از خدا  خودمم 

فهمیدم آدم بزرگا چقدر تنهان و نباید اصلا دنیا رو جدی بگیرم

فهمیدم  اگه مثبت نگاه نکنم خیلی زود از رده خارج میشم 

فهمیدم تنها آدمایی که هیچ وقت و به هیچ قیمتی نمی تونم ازشون دل بکنم خانواده ی قشنگمن

فهمیدم خیلی چیزا هستن که با منطق من سازگار نیستن و شاید هیچ وقت دلیلشونو متوجه نشم و بی خیالی و فراموشی برای همین موقع هاست ، توکل و طلب کمک از خدا  برای همین موقع هاست وگرنه وقتی اوضاع گل و بلبله که همه توکل بلدن 

فهمیدم که بیشتر اوقات فرق درست و غلط از مو هم باریک تره و دو دو تا همیشه چهارتا نمیشه 

فهمیدم اوضاع اون دنیام تا الان خیلیم جذاب نیست و حس می کنم تا الان ِ زندگیم تو هپروت بودم و حتی شاید هنوزم باشم !

فهمیدم که مدیریت احساسم ضعیفه و دلبستگیام زیاد 


و فهمیدم که برای خواسته هام باید خیلی قوی بشم خیلی 

 


 من همچنان هستم ، نگاهم به آسمونه و زندگیم در جریانه

 

می خوام تو سال جدید زندگیم آدم بزرگتر و قوی تری باشم

میخوام سالم تر و شادتر از گذشته باشم

 برنامه ی درسیم منسجم و مرتب باشه 

دوست دارم از آینده ی دور دل بکنمو و بچسبم به آینده ی نزدیک خودم 

دوست دارم طاقتم زیاد بشه صبرم زیاد بشه و زود قضاوت نکنم و از کار آدما خیلی دلگیر نشم 

دوست دارم بخشیده بشم از جانب هرکی که اذیتش کردم و خودمم شروع کردم که ببخشم 

می خوام ایمان و توکلم بیشتر بشه ، انتظاراتم پایین بیاد و تلاشم بره بالا

می خوام مدیریت مالی و حساب کتاب خرج هام بهتر بشه

می خوام یادم بمونه که شکر گذار باشم  و استفاده کنم از نعمت هام به جای زیاده خواهی

و آخر از همه دوست دارم از این دوره ای که توشم گذر کنم و ذهنم و درگیریاش آروم تر باشن و تجربه هام کارامد باشه نه اینکه زمینم بزنه 

 

.

.

بیست یک ِمهربونی باش ، باشه ؟🎈

  • دکترک بهاری

سلاملکم

۱۷
اسفند

.

.

سلاملکم 

رهگذرای خوشگل 

امروز یه روز درجه یک بود 

از خواب که پاشدم مامانم رفت بیرون و این یعنی چی ؟

یعنی ناهار منو آقای پدر جلو چشمون پر کشید و رفت ...

منم که خانووم ^__^ 

پاشدم رفتم با حوصله ی تمام تاس کبابی درست کردم که بوی بِهِش عقلو از سر آدم میپروند و بخاطر خوردنش کشته میداد 

می دونین من پی بردم که یه عالمه شخصیت تو وجودم زندگی میکنه 

مثلا امروز صبح شخصیت سی و چند ساله ای ازم بروز کرده بود که صدای قل قل سماورش تو خونه پیچیده و ناهارش روی گاز داره جلز و ولز میکنه و یه آهنگ خوشگلم زمزمه ی لبشه 

خلاصه 

تاس کبابمون حاضر شد و آقای پدر هم حسابی راضی بود 

بعدش شال و کلاه کردمو زدم بیرون 

تو بارون و تو خیابون کیف دنیا رو کردم و آرزو کردم روزای آخر اسفند خیلی دوامش بیشتر باشه 

حیف نیست این همه هیاهو و هوای خوبو خوشگلیا و بساطای ماهی و سبزه و گندمو و خرت و پرتای شب عید جمع بشه ؟

روزای قبل عید به نظرم بهترین دوره ی سالن و لا غیر 

بعدشم یه روسری خوشگل گل گلی با زمینه ای که رنگ آسمونه خریدم و راهی خونه شدم 

و این یعنی خود بهشت 


.

.

🎈

  • دکترک بهاری

از خواب که بیدار شدم داشتم به این فکر می کردم که چقدر آدم هستن که اگر بیان جای من می تونن خیلی خوشحال تر زندگی کنن ؟

حالا اگه من حتی از یه نفرشونم غمگین تر باشم ناشکری نیست ؟ 

خلاصه گفتم برم یه صبحونه عالی بخورم و روزمو قشنگ کنم 

اما 

دقیقا سر همون صبحانه ، یاد حرف چند روزپیش بابا افتادم 

 اشک تو چشمام جمع شد 

قلبم اندازه ی یه نقطه ی سنگین ، مچاله شد و نفسم سخت میومد بالا ...

با مامان یه کنتاک کوچیک داشتم که هر دو ساکت شدیم 

منم به زور بغضمو قورت دادم و دردشو تو گلوم حس کردم 

ظرفا رو شستم و جمع و جور 

بعدش رفتم پشت میزم نشستم 

نشستم و با گله و شکایت شروع کردم به نوشتن برای خدایا جانم 

نوشتم که چرا حواست بهم نیست ؟ اصلا هستی ؟ 

من که هیج جا پامو کج نزاشتم

چرا من ؟ بعدشم گناهای فلانیو فلانیو براش تو دلم میشمردم که حق من بوده این بلا یا اونا؟

دلم به حد مرگ داشت می ترکید

گفتم خدایا آرومم کن ، بر اساس منطق مزخرف خودم نگران آیندمم ، کمکم کن  

اما بعدش 

آروم شدم

شرمنده شدم که چرا انقدر شاکیم ؟

همه چی درست میشه خیلی زود 

بابا همیشه میگه تو بهترین آینده رو داری 

چمی دونم 

رهگذرای خود خودم  

دیگه اینجا فقط انرژی مثبت خواهد بود 🎈

  • دکترک بهاری