قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

زنى آخر شب ها می نویسد...

قصه های دکترک بهاری

برآنم که باشم ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

اینا رو تو آخرین شب امسال می نویسم 

سالی که گذشته برام عین دوره نقاهت یه زخم بود 

خارش و سوزش همزمان و حس انگولک کردن و کندن لخته ها 

سه ماهه اولش رو خودمم نمی دونم چطور گذروندم 

فقط می دونم هر چی که بود بازم توانایی اینو داشتم که به آسمون نگاه کنم از هوا لذت ببرم برم امامزاده ذکر بگم تو خونه آشپزی کنم 

اما همزمان با همش اشک بریزم 

کلی اصرار اصرار برای ثبت نام اعتکافم دل شکسته ام جلو در اتاقشون و چندین ساعت سر پا وایسادن و کمک کردن به کادر و خانومی که تشابه فامیلی داشتیم و بعد فقط یه شب موندن و برگشتن به خونه اما خوشحال از تجربه ی دعای عهد سحر ...

کلی هم بحث داشتم با خانواده نمی دونم بخاطر بی حوصلگی بخاطر کله شقی های همیشه ام یا چی 

سه ماهه دوم که تابستون بود کارای نکرده ام دو تاش انجام شد 

درس خوندم دوباره رفتم تو فضای دانشگاه عاشق پسرک همکلاسی هم دردم شدم و هیچ حرکتی در جهتش نکردم

سه تا خواستگار رد کردم بی خود و با خود نفسم از دلتنگی و تنهایی بالا نمیومد و قبولیای تو دوتا آزمونم 

مسافرت تیمی رفتم و یه استراحت و اسباب کشی دقیقا اخرین روز تابستون  


پاییز شد اسباب کشی شد 

اومدیم این خونه از شر گناهم خلاص شدم از شر قدم به قدم کوچمون و خیابونای اطراف که نمی تونستم خاطرشونو از جلو چشمم دور کنم و محکم رو هم فشارشون میدادم 

دانشگاه شروع شد از خوشحالی تو پوست خودم جا نمی شدم دوباره دغدغه های خوشگل و عشق همکلاسی 

ولی دیر شده بود و اون یکیو انتخاب کرده بود 

من زحمتایی کشیدم که جوابی نداشت ...

نماز های صبحم برای تموم شدن تنهایی 

یازده بار اسمای اعظم خدا هر روز صبح اول وقت شدن نمازام و  دعا دعا امامزاده 

دعوت تو تیم که تو فکرم هم نمی گنجید 

درگیریای من و دخترک همکلاسی 


زمستون 

امتحانام که خوب بودن اوضاع معمولی من تو تشویش تنهایی و چشم امیدی که نباید از خدا ناامید بشه 

ستاره ام و مرد کهکشانی که دوییدم سمتش 

بازم درگیری با دخترک 

برگشتن آدم دوسال قبل 

با گل نرگس 

با پول زیاد 

اما من 

دل من ...

نمی دونم چیکار کنم 

و حالا 

این روزای اخر زمستون 

روز تولدم و  بهار نزدیکه 

میبینم که درد تنهایی  بی صبرم کرده 

بی حوصله و بی هدف و غمزده 

با کلی حس های عجیب بد روزامو میگذرونم 

هر روز که چشممو باز می کنم دلم می خواد نباشم 

تو روانشناسی فکر کنم اسمش میشه تله بی ارزشی 

دلم توجه و محبت می خواد 

دلم عشق می خواد 

دلم آغوش می خواد و چشمایی که ستایشم کنن

کاش یه طور بشه که حل بشه این وضعیت 

خدایا فرجی 


سال نود و هفت داره میاد تا منو با آغوش عشق گرم کنه ...

برام آرزو های خوب می کنید؟


  • دکترک بهاری
دقیقا عین اسفندم 

دل در گرو بهار دادم 
معشوقه ی سبزه و بارانم 
اما 

همه می خواهند دستم را در دست زمستان بگذارند ...
  • دکترک بهاری